غزلی از مجمر اصفهانی
افتاده به شهریم که ویرانه ندارد
یک شهر غریبیم و یکی خانه ندارد
جایی نه که گیرد دل دیوانه قراری
ویران شود این شهر که ویرانه ندارد
گه گوشه آبادی و گه کنج خرابات
آسوده کسی کو دل دیوانه ندارد
من بودم و دل کو سر افسانه ما داشت
فریاد که آن هم سر افسانه ندارد
آهسته رفیقان که به هرگام دراین راه
گسترده دو صد دام و یکی دانه ندارد
عالم همه خود بیخود از آنند وگرنه
کاری به کس این نرگس مستانه ندارد
مستیم از این باده در این بزم که ساقی
می در قدح و باده به پیمانه ندارد
آیی پی تاراج دل مجمر و چیزی
جز نقش خیال تو در این خانه ندارد
نظرات شما عزیزان:
تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391نظر بدهید
| 13:42 | نویسنده : خداداد |